دلـــنوشته های وروجک کاش سرنوشت جز این مینوشت
| ||
|
نه از خاکم نه از بادم نه در بندم نه آزادم نه ان لیلا ترین مجنون نه شیرینم نه فرهادم فقط مثله تو غمگینم فقط مثله تو دلتنگم اگر آبی تر از آبم اگر همزاد مهتابم بدون تو چی بی رنگم بدون تو چه بسی
کاشکی گاهی وقتا... خدا از پشت ابرها بیاد بیرون... گوشم رو محکم بگیره و داد بزنه... آهااااای...!!! بشین سر جات اینقده غر نزن.... همینه که هست...!! بعد یه چشمک می زد... و آروم توی گوشم میگفت... همه چی درست میشه...
سرآغاز نامه عاشقانه ، با نام تو مینویسم صادقانه ای هم نفس من ... هم قفس من از عشق مینویسم ، از محبت هایت تا پای جان می نشینم چشم به راهت، ای همه بهانه مینویسم یک کلام ، عاشقانه : دوستت دارم یک نفس در این نامه ، بی بهانه فریاد می زنم که تا آخرین نفس هم نفس تو هستم
می نویسم تا شاید اندکی بکاهد از اندوه بی پایان قلبم را مینویسم این نامه عاشقانه را که بگویم همیشه به یاد ت هستم ، ای نازنین ! با قلمی از جنس محبت ، با احساسی به قشنگی عشق ، با یک دنیا حرفهای عاشقانه از قلب مهربان تو مینویسم بی بهانه ، که بی نهایت تا قیامت دوستت دارم اینک که از تو مینویسم ، برای تو مینویسم ، به یاد تو مینویسم... نامه از قطره های اشکم خیس خیس شده ، جای قطره های اشکم مانده و چشمهایم بهانه گیر شده ... بهانه چشمهایت را دارد دلتنگت هستم عزیزم ، دلتنگی را از جملاتی که برایت در نامه نوشته ام میتوان حس کرد ... نامه ام پر از بهانه است ... ای تنها بهانه برای بودنم سراسر نامه حس کن درد دل مرا ... چقدر تنهایم ... بی چشمهایت تنهایم بهانه دستهایت را دارد این دستهایم ای بهونه من مواظب دلت باش ای بهترینم دوستدارم عشق همیشگیم
امشَــب از آن شَب هایـے است ڪِه
زندگی مثل یه پل قدیمیه ،به این فکر نکن که ازش تنهایی بگذری دیرتر خراب میشه . به این فکر کن اگه افتادی یکی باشه دستتو بگیره ! ...
آسان نبود ولی ..
شاید رها شوم از این همه دردی که می کشم ...
حالا؛ فضای پیله ام سرد است و ساکت و خاکستری و تنگ ...
امــــــا .. ![]() ببــــخش باران زخمی ام کردی.....!!! میبخشمت....!!! یادم نبود کاکتوس را نوازش نمی کنند.....!!
وقتی خدای آسمونها بنده هاشو می آفرید باقلم بلور مهرو محبت با جوهر طلائی رنگ می نوشت رو پیشونیا قصه خوب سرنوشت وقتی نوبت به من رسید خدای آسمونها دید بلور نوک قلم شکست کفتر نوک طلا از مرغ غم یه پر گرفت نوشت. رو پیشونی من قصه تلخ سر نوشت
دانه كوچک بود و كسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ." اما هیچكس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، به او توجهی نمیكرد. دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد و گفت: "نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچكس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا میآفریدی." خدا گفت: "اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر میكنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی." دانه كوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد. سالها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری كه به چشم همه میآمد
![]() دلم میخواست یکی رو داشتم بعضی وقتا که مردم خستم میکنن میومد
کنارمو دستاشو می گذاشت دوطرف صورتم زل میزد تو چشام میگفت ؛ ببیـــــــــــــــن ..تو مـــــــــــــــنو داری .....
خدا ؟! دو تا عاشق دلسوخته بودن که خیلی همدیگه رو
دوست داشتن.پسره هر روز برای دیدن اون دختر کل عرض دجله رو شنا می کرده.یه کار واقعا سخت که اون به دلیل دیدن معشوقش انجام می داده بعد چند وقت که هر روز همدیگه رو میدیدن پسره به دختره می گه این خال سیاه که روی صورتت هست خیلی زشته.دختره بهش می گه از فردا دیگه به دیدن من نیا چون تو دجله غرق میشی.پسره می گه این چه حرفیه من شناگر ماهری هستم امکان نداره غرق بشم. دختره می گه تو هرروز به عشق من میومدی ولی حالا دیگه عیب های منو می بینی و اون قدرت شنا کردن رو که از عشق می گرفتی نداری پسره به اون حرف توجه نکرد و روز بعد هم طبق عادت رفت که رودخونه رو شنا کنه دیگه چون اون عشق تو وجودش نبوده غرق میشه ...................
خطی ننویسم كه آزار دهد كسی را یادم باشد كه روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |